-
بوی ...
پنجشنبه 22 اسفند 1387 15:09
لحظه ی آخر بهم گفت : « نامرد...! حرفات خیلی بوداره !» و رفت ... و من هنوز دارم فکر می کنم که از حرفای من به جز بوی گلهای رزی که هر روز می خریدم چه بوی دیگه ای میومد ؟
-
یادم نرود...
چهارشنبه 14 اسفند 1387 15:17
نمی شود تو را ز خاطر برد ... اما من کنار همه ی خاطراتِ با تو بودنم یک علامتِ ضربدر قرمز گذاشته ام که یادم نرود می خواهم تو را از یاد ببرم ...! سارا.ت
-
بیا و ...
یکشنبه 4 اسفند 1387 06:44
میدانم که خواهم رفت و نخواهم ماند پس تو را به حرمتِ سکوتِ بال ِ قاصدک قسم بیا و اندکی بیشتر کنار خاطره هایم بنشین تا فردا روز اگر وقت شد و گذری به خاطره ها کردی به یاد بیاوری که کسی ، روزگاری ، به خاطره ی تو زنده بود ...!! سارا.ت
-
الهه شرقی نام توست
چهارشنبه 23 بهمن 1387 18:00
زاده ی کویری و از نسل آفتاب تازه می فهمم تعجبی ندارد که دستانت همیشه گرمند ! تو ، دختر کویری ، الهه شرقی نام توست ! ببخش که من به اشتباه نام تو را بر خود نهاده ام ! سارا.ت
-
نامردی
دوشنبه 21 بهمن 1387 21:46
زندگی زندان یخ زده متروکیست که من بی هیچ اراده ای مجبور به تحمل آنم خدایا کمکم کن که اگر تو مرا تکیه گاه نباشی نامردی این نامردمان کمرم را خواهد شکست ...!
-
بهانه
چهارشنبه 16 بهمن 1387 15:15
شاید من، نه ، ولی چشمانم .... چشمانم عجیب دلشان برای چشمان تو تنگ شده ! اینجا نیستی و حالا دلم تنگ و دستانم حریص نوشتنند ... ! اگر تو نباشی و دلم بگیرد ، نوشتن بهانه نمیخواهد ... فضای تهی از تو خود بهانه ایست برای از تو نوشتن ! دلم عجیب گرفته است .. .! امشب پناه خواهم برد به بی ربط ترین نقطه اتاقم و بی بهانه تر از...
-
دلخوشی
یکشنبه 29 دی 1387 18:45
از دلخوشی های زندگیم همین بس که هرشب به یاد آن قدیم ندیم ها دستم را در خیال به دست تو می سپارم و در خیال با تو یکی می شوم و باز هم در خیال با تمام وجود خیال می کنم که چقدر خوشبختم ! همین کافیست...! و تو هم خیال کن که در این خوشبختی سهمی داری ! البته فقط خیال کن ...! سارا.ت
-
ممنونم
پنجشنبه 19 دی 1387 17:30
از خدا ممنونم ، از این عقربه ها که بعد از عمری ، یکبار مطابقِ میلِ من چرخیدند ... از خدا ممنونم که فرصت دوباره با تو بودن را به من داده... از تو ممنونم ، از چشمان منتظرت ، از لبخند های بی مثالت... در آن هنگام که چشمانمان در سکوتِ لب هامان با هم سخن می گویند ، آن زمانی که با نگاهت قطره قطره عشق به رگ هایم تزریق می کنی...
-
محرم آمد و ماه عزا شد...
سهشنبه 17 دی 1387 12:50
در عجبم از مردمی که زیر شلاق زور دیگران زندگی می کنند و دم بر نمی آرند ولی بر حسینی گریه می کنند که آزاده زیست... (دکتر علی شریعتی) کارمان این نباشد که در این شب ها فقط بر این گریه کنیم که حسین را مظلومانه کشتند ... نه ... حسین به این امر افتخار می کند .... باید بر این گریه کنیم که دم از حسین می زنیم ولی رفتارمان مثل...
-
غزه غمی دیگر ...
دوشنبه 9 دی 1387 12:46
این نوشته ی امروز من با زبان و دستم نوشته نشده . اگر حال و حوصله داری با دل بخوانی شروع کن و گرنه هیچ اصراری نیست... ! زندگی امروز من چیزی نیست که بتوانم بنویسمش . زندگی تمامی بشر های روی زمین دیگر اینطور نیست . دیگر نوشتنی نیست . اصلا باید چه نوشت ؟؟؟ ... زندگی یعنی همین حالا یا همین چند دقیقه پیش . درست همین چند...
-
عید قربان مبارک
سهشنبه 19 آذر 1387 15:48
به امید روزی که با اماممون جشن بگیریم...
-
راز...
پنجشنبه 14 آذر 1387 14:34
چه عجب ها که از این مردم بیگانه ندارم ...! و چه رنجی و عذابی ز کسی که برای منِ بیچاره و در مانده وشوریده و بی کس بود چون هم نفسی ... دارم از چرخ گله و از این مردم ِ نامردم ِ بسیار غریب که بدزدند عصا از کور و بدهند غمزه به عشاق ولی ... گلِ لبخندِ دولب را به صد شوق و به صد مهر بسپارند به یک دشمن خونخوار و دو رو که زند...
-
سکوت
چهارشنبه 6 آذر 1387 00:14
از همیشه صادقانه تر سکوت می کنم و با صدایی نا رساتر از سکوت سکوت را به میهمانیِ سکوت ِزبانم دعوت می کنم به این امید که این سکوت بشکند ..... ناله کند ......... تا خالی شود ... تا دیگر کسی نگوید ، سکوت یعنی بسته شدن ، سکوت یعنی سکوت ... چقدر دیگران سکوت را بد معنی میکنند ... من میگویم : سکوت یعنی : دنیا دنیا حرفِ خالی...
-
یک دلنوشته شبانه
پنجشنبه 23 آبان 1387 19:07
هنوز بعد از این همه مدت همه چیز اینجا بویِ خیس شعر تو را می دهند ... .... و حتی بوی تو را انگشتانم .... بوی نوشتنت را می دهند.! دفترم ..... بوی نگاهت را می دهد ! - وقتی با شوق به نوشته هایش نگاه میکردی ... – و تلفن بعد از این همه مدت هنوز هم بوی صدایت را میدهد . ... ... تو در وجب وجب زندگی من خاطرت را جا گذاشتی !! ......
-
میلاد
یکشنبه 19 آبان 1387 21:37
باز هم به یاد قیصر و این شعرش : کوچه های خراسان تو را میشناسند .... میلاد سراسر نور شمس الشموس امام الرئوف علی ابن موسی الرضا (ع) بر دلدادگان آن حضرت مبارکباد. .
-
به یاد قیصر...
دوشنبه 6 آبان 1387 20:16
دو روز دیگر که بیاید یک سالی میشود که رفته ... ... حرفی نیست که بگویم ... سکوتش خود معنای کامل همه حرف ها بود ... همزاد عاشقان جهان : ... اما اعجاز ما همین است : ما عشق را به مدرسه بردیم در امتداد راهرویی کوتاه در آن کتابخانه کوچک تا باز این کتاب قدیمی را که از کتابخانه امانت گرفته ایم یعنی همین کتاب اشارات را با هم...
-
اگر نباشی هم ...
جمعه 26 مهر 1387 11:42
این روزها یه جور هایی شده ام تورا دیگر نمی گویم چون تو از اول هم یه جورهایی بودی !!! باز فکر میکنم...! چه میخواستم بگویم ؟؟؟ یادم نمی آید.................................. آها حتما ً باز هم همان حرفهای تکراری و دل خوش کُنَک......!!!! اصلا مگر دیگر مهم است ؟؟؟ هر اتفاقی میخواهد بیفتد مهم نیست .... به درک.! اگر بیایی...
-
یادم رفت ...
پنجشنبه 18 مهر 1387 10:15
امروز یادم رفت برای رفع تشنگی بارون دعا کنم یادم رفت زمستون نزدیکه و من باید برای پیدا کردن یک لونه برای کلاغ پرحرف محله مون منت اون کاج پیر و بد اخلاق رو بکشم ...! امروز اینقدر بدعنق و بی حوصله بودم که وقتی از جلوی بقالی جعفر آقا رد شدم یادم رفت سر به سرش بذارم تا یه کم از حال و هوای ننه خاتون بیاد بیرون و زیاد هم به...
-
یواش یواش
دوشنبه 8 مهر 1387 20:24
تو کنارم بودی ولی من احساس نمی کردم که داری یواش یواش دور میشی . آنقدر یواش که من هنوز فکر میکردم تو هستی بقیه میدیدن و من نمیدیدم که داری آروم آروم میری . بهم میگفتن ولی اونقدر بهت اعتماد داشتم که باورم نمیشد _ باهاشون شرط بسته بودم ..._ صبح شده بود . بیدارشدم ... – چه قدر خواب های بدی دیده بودم – به امید دیدن دوباره...
-
بهانه
شنبه 30 شهریور 1387 13:51
حتی خبر هایی را که شنیده ام ، نشنیده میگیرم تا تو بهانه ای برای آمدن داشته باشی ... قاصدک ...!!!
-
راز خطوط
یکشنبه 10 شهریور 1387 14:26
هر بار که برای نوشتن قلم به دست میگیرم وصفحه ای از دفترم را می گشایم ، رقص خطوط را در مقابل چشمانم میبینم ! احساس میکنم خط های دفتر آرام و قرار ندارند . گاهی فکر میکنم بعد از این همه نوشتن دیگر خطوط دفتر میدانند از چه و از که می خواهم بنویسم ! کاش بودی و می دیدی که من هرشب تو را به واژه تبدیل میکنم و به آنها می سپارم...
-
خیالاتم ...
یکشنبه 30 تیر 1387 01:43
گاه با خودم می اندیشم : چه قدر خوب میشد اگر تو هم عاشق بودی ... چه قدر قشنگ میشد اگر باز برایم حرف می زدی .... چه قدر زندگی برایم معنا داشت ... اگر تو با من بودی ...فقط با من وبرای من ... ولی حالا چه قدر دلتنگی های من با رفتن تو زیاد شده ... چه قدر زندگی تلخ است با دیدنت ولی نداشتنت !! چه قدر دلِ قَلمَم میگیرد وقتی...
-
آغوش مرگ ...
سهشنبه 4 تیر 1387 10:34
« عاقبت خواهم مُرد » و تنِ خسته ی من در دلِ سردِ کفنم خواهد خفت ! سال ها می گذرد ... وزمان ، نام مرا ؟، یاد مرا از همه ی خاطره ها خواهد شُست ...! باز می اندیشم : بعد مرگم آیا ، این زمان ، خاطره هایم را هم از کتاب و ورقِ ذهنِ تو هم خواهد شست ؟ گاه فکرم این است : - و از این فکر بسی می خندم - دوست دارم روزی ، که مرا مرگ...
-
رفت...
چهارشنبه 22 خرداد 1387 12:49
همه ... من تو را مثل نفس در قفسِ بودنِ خود حس کردم و هر آنجا که بگویم تو در آنجا هستی ! همه وقت ، همه جا ، همه ی ثانیه ها پر ز تجلّی توأند ! دفتر آبستنِ تکرار ِتو در واژه ی بی مهری هاست همه چیز و همه کس واژه ی رفتارِ تو را از حفظ اند مثلاً ابر چه زیبا فهمید که تو از آمدنش خوشحالی ...!؟ و از آن شوق گریست ... تا تو آرام...
-
باید ساخت...
جمعه 17 خرداد 1387 12:55
ساختن قافیه نزدیک است غزلی باید ساخت و به اندازه ی پروازِ کبوتر باید نور از باغچه ی زنبق چید ! تا رسیدن به حریر ِنفسِ صبح و بیداری خورشید غرق می باید شد در دلِ برکه یِ خواب تا که اندیشه کمی ، خستگی از تنِ خود دور کند در سرآغازِ طلوعِ یک صبح ، بذرِ پر حاصلِ دیدار بکاریم و با قاشق ِامیّد غذایش بدهیم ...! و چه خوب است...
-
راه سحر
یکشنبه 12 خرداد 1387 16:33
راه سحر و چه اندازه دلم به افق های شب تیره ی خود نزدیک است ! و شب تیره ی من آیا باز در سحرگاهِ غروبی دیگر صبح را خواهد دید ؟ باز شب شد ولی من می دانم که فقط ، «دو قدم مانده به صبح» ولی افسوس قدم های شبم که بسی سنگین است ... که بسی طولانی است راهِ کوتاهِ رسیدن به سحر را باز طولانی و خسته باز نالان و شکسته طی خواهد...
-
شهریار کوچولوی من
شنبه 28 اردیبهشت 1387 10:18
این نوشته ها قسمت هایی از کتاب شازده کوچولو ئه که وقتی به اینجاهاش رسیدم گریه ام گرفت.. چون اتفاقی وقتی داشتم میخوندم حسابی دلم از یکی گرفته بود و خیلی هم ازش دور بودم ... ... شهریار کوچولو گفت : بیا با من بازی کن روباه گفت : نمیتوانم هنوز اهلیم نکرده اند.! -: اهلی کردن یعنی چه ؟ -: چیزی که پاک فراموش شده . معنیش...
-
شاملو...
چهارشنبه 25 اردیبهشت 1387 15:50
خسته نباشید دوستای خوبم .. قسمت هایی از بعضی شعر های شاملو رو براتون میذارم امیدوارم خوشتون بیاد.. نخست دیر زمانی در او نگریستم چندان که چون نظر از وی باز گرفتم در پیرامون من همه چیزیِ به هیات او در آمده بود آن زمان دانستم که مرا دیگر از او گریز نیست ...! ********************************** میان آفتاب هایِ همیشه زیبایی...
-
کوچه باغ بچگی...
دوشنبه 16 اردیبهشت 1387 15:38
چه قدر خوب می شد حالا که رابطه ها هستند لا اقل دو طرفه بودند کاش لا اقل وقتی سد پشت چشمانم سوراخ می شد و قطره های اشکم که سال های سال درون چشمم تبدیل به دریایی شده بود به بیرون می ریخت پترسی چون تو می بود تا جلواش را بگیرد ... کاش وقتی مانند برگ های کتاب کبری در حال پرپر شدن زیر شلاق نگاه تو بوددم با تصمیمی کبری تر از...
-
عادت آدم ها
چهارشنبه 4 اردیبهشت 1387 15:53
بودن ما آدم ها همیشه عادت است برای دیگران و نبودنمان شاید یک اتفاق...! همیشه فکر میکردم نبودنم برای تو یک حادثه است ! غافل از اینکه برای آدم ها حادثه ها هم عادت می شوند.... !