تو کنارم بودی ولی من احساس نمی کردم که داری یواش یواش دور میشی . آنقدر یواش که من هنوز فکر میکردم تو هستی
بقیه میدیدن و من نمیدیدم که داری آروم آروم میری . بهم میگفتن ولی اونقدر بهت اعتماد داشتم که باورم نمیشد
_ باهاشون شرط بسته بودم ..._
صبح شده بود . بیدارشدم ...
– چه قدر خواب های بدی دیده بودم –
به امید دیدن دوباره ی تو پاشدم اما........................
فقط یک چیز از تو مونده بود ... جای پای تو بود و همین دیگه...
همینطور خیره بهشون نگاه میکردم – حرف نمیزدم – فقط نگاه بود و سکوت ...
-شرطو حسابی باخته بودم-
بقیه فکر میکردن دیوونه شدم ...
یکی گفت : گریه کن ، عقده هاتو خالی کن . سبک میشی .
من حالا فقط به یه چیز فکر میکردم:
برای گریه کردن خیلی وقت داشتم – به اندازه تموم عمرم وقت برای گریه داشتم-
می خواستم این چند لحظه رو فقط به جای پاهات نگاه کنم
می ترسیدم گذشت زمان همین آخرین یادگاری ها رو هم ازم بگیره ...!
وقت برای گریه زیاده ، بذارین الان فقط نگاه کنم
فقط نگاه...