پنجره
من چه آرام امشب زورقِ وسوسه ی پنجره را می بینم
که مرا می خواند
باز امشب رازی ، پشت این پنجره پنهان شده است
پشت این پنجره چیزیست که افسون شده با ظلمتِ شب
کاش ازین پنجره پیدا می بود :
رقص آب و پرش مرغابی
گریه ی ابر ولی ،
خنده ی سرخ ِ گلی سرخابی
وزش ساده ی باد ، لرزش شاخه ی بید !
کاش ...
کاش اینان همگی پیدا بود
کاش این پنجره راهی به ترنم ها داشت !
من فقط لغزش آرامش را
لب این پنجره حس خواهم کرد ..!
لب این پنجره ای کاش شود
بغلی نغمه ی آرامش کاشت ...!
دیگر سرانگشت خورشید ، که صبحدم به شیشه پنجره می خورد
آدمیان را از خواب شب بیدار نمی کند
حال دیگر ، پرده های تیره ی تجمل
حائل میان آدمیان و خورشیدند !
..
زمانی افق دمیدن خورشید سپید سپید بود
و سرشار از زمزمه ی سکوت...!
و اکنون چه نادانند آدمکان آهنی عصر آهن
که می پندارند افق سپید گذشته را
بارنگِ سرخ خون و رنگِ تیره ی دود
رنگین و زیبا کرده اند
..
زمانه دیگر ، زمانه ی رسیدن کوه ها به یکدیگر
و نرسیدن آدم ها به هم است ...!
و «محبت» را سر پنجه ی «سیاست» سال هاست که به خاک سپرده
و کسی نفهمید ، این دفینه ی با ارزش
در کجای قبرستان زمان دفن شد ؟؟...
..
و من می دانم که عاقبت ، «کسی خواهد آمد»
و به جای درخت های آهنی ، «شاخه ی نور» خواهد کاشت
و سیاه ترین شعر های سپیدمان را
به مهمانی غزل های شکفته در عطر باران خواهد برد!