1:
گنجشککی بود که باهم شعر می گفتیم
من می نوشتم و او
با هر نوک
نقطه ها را می گذاشت !
و گاهی اوقات آنقدر کلمات مرا خورد
که حالا
همه ی خطوط پستان شعر مرا از بر است ...!
2:
واژه واژه می شکند بلور پیکر تو
و بـــ ـ ـ ـاد که بوزد
واژه های اندام تو را میـــــــــ ـ ـ ـبرد با خود
بی جهت نیست ، شاعر
باد که به کله اش می خورد "شعر" می گوید ...
پ ن :
از لطف دوست خوبم سمانه اسحاقی بی نهایت ممنونم و بخاطر همه زحمت هام ازش عذر می خوام ...
بتاب روی دیوانگی هایی که از من نیست
ببار روی دست های غریب
و سالها بنشین به صیقل دادن گونه های غریبه ای
تا دوباره چشمهایت را در آن ببینی ...!
در د های ما بی پایان است
از "تاسف" دیروز بگیر
تا "افتخاری" که این روزها نمی کنیم...!
سالها بعد ...
پیرزنی در پانتئون روی قبرم مزامیر می خواند
و در سطح سیاه سنگم چشمش را تماشا می کند !
آه ...
هیچ کس گونه اش را به او نبخشید...