-
نوبت محرم شد ...
شنبه 20 آذر 1389 00:44
خودمانی می نویسم نه از درد هایم گله دارم ، نه از دوریم ... تنها به همین قطره اشکی که به هوای تو میریزم سبک میشود دلم . و همین بس برایم که همیشه زیر پرچم سیاه تو که مینشینم ، به حرمتش ، سیاهی چهره ای را که گاهی تو را از یاد میبرد ، گاهی خدا را ، گاهی خود را ... نمیبیند بی صدا گریه می کنم برای غم هایی که آنقدر بیصدا...
-
قصه عادت دیرینه
جمعه 28 آبان 1389 01:00
امشب از قصه دیرینه دنیای شما می گویم از هیاهوی شبی در وزش وحشی باد بر پیکره شهری سست بر هیمنه خاکی آدمهایش ... دست ها در جیب و چشم ها رو به زمین هیچکس را انگار سر جنگی نیست با این طوفان شانه رهگذران لرزان و زبان پشت حصار دندان... باد مغرور به این وحشت سنگین سکوت میتازد وقتی از مردم این شهر کسی پاسخ سیلی طوفان را با...
-
..
پنجشنبه 13 آبان 1389 10:08
سلام به همه دوستان عزیزم چند وقتیه که دوستان میان و برای این شبه رباعی (!!) نظر میدن! خب من به عنوان اولین کار موزونی (که منتشرش کردم ) این کار رو اینجا نوشتم دوستان پیشنهاد داده بودن که این پست حذف بشه و بعد از ویرایش دوباره بذارمش اینجا. نظرشون برام محترمه ، اما من تجربه هامو حذف نمیکنم منتظر میشم تا همه نظرشون رو...
-
لبخند ژوکوند
پنجشنبه 29 مهر 1389 18:32
از حرف هایت همانقدر را نمی فهمم که درخت از آسمان ! و همانقدر می فهمم از چشم هایت که گندم زمین را! سکوت می کنم و گوش می دهم به همه حرف هایی که قرار است نزنی! و اعتراف هایی که با هر ضربه قاضی کمرنگ تر میشود. دلت که گرفته باشد می دانم ، صداقت، کاری از پیش نمی برد ! حرف میزنم تا با هم به شاخهای روی سرم بخندیم... و بعد...
-
عطسه های کاهگلی
سهشنبه 20 مهر 1389 17:37
همیشه هر پاییز سوزن های کاج پایت را می دوزند به این کوچه حتی اگر از دورترین طوفان جهان آمده باشی یا از جایی که نه دیوار کاهگلی هست ... نه پنجره! پوتین های زمخت احساست را دربیار _کاج ها به اندازه ماسه های ساحل مهربانند!_ و قدم بزن سرتاسر این کوچه را. اما قول بده درست آنجایی چادر بزنی که هر شب عطسه های کاهگلی کسی غمزه...
-
گم شده ام در زمستانی بی نشانه
جمعه 2 مهر 1389 13:05
کجای زمستان جا گذاشتی مرا که هر چه پارو میکشم سقف خانه ام را پیدا نمیکنم؟ آسمان و زمین لحاف سفید انداخته اند روی هم تا اشاره ی نشانه ها را بخوابانند! اما من هنوز جوجه های روی دودکش اتاقم را میشناسم حتی اگر تو به ماده کلاغ های مشکوک شلیک کنی!
-
حساب دفتری نداریم
یکشنبه 7 شهریور 1389 10:28
این آستین هایی که بالا نمی زنیم کرکره رونق دکانمان را کشیده پایین! نسیه های باخته را در حساب هیچ دفتری ننوشتیم و قرار گذاشتیم هیچکدام از رنج هایی را که لابلای دانه های برنج در انبار تاریخ پنهان کردیم برای کسی تعریف نکنیم! اشکال از ترازوهای ماست که حسابمان با چرتکه شما جور نیست! حالا عمریست که جمعه ها از پشت کرکره...
-
درختها
پنجشنبه 21 مرداد 1389 15:17
حتی در انتهای این مرداد پاییز رژ خوشرنگ لبهاش را به رخ درختهای این خیابان می کشد ! ما همسایه همیم و هم سایه همین درختها. باد که می وزد همراه رقص برگ ها شکوفه های تو از دستت می ریزد و برگ های من از تنم ... ما درختیم شبیه درخت های همین خیابان ... پاییز مهمان همیشگی چنارهاست ! پ ن : * این روزهای قشنگی که در راه است مرا...
-
..
شنبه 16 مرداد 1389 00:39
به چه کسی بر می خورد وقتی بگویم "من" بشقاب ها را که می شویم واژه پیدا می کنم در سینی برنج کلمه جدا می کنم و کنار اجاق جمله می سازم ؟ چه کسی این چنین راحت مثل "من" نوزاد شعرش را در آستین پیراهنی ـــ که تازه اتویش کرده اند ـــ به دنیا می آورد ؟
-
تو می آیی و این اتفاق افتادنی نیست!
دوشنبه 4 مرداد 1389 19:09
گرچه تنها ترینی تو،اما عشق هم سخت تنهاست،تنهاست کاش با من دل عاشقی بود تا بگویم ظهور تو فرداست ... پشت ثانیه شمار این چراغ قرمز که اجدادمان دفن شدند و ما خیره به این چراغ به دنیا آمدیم همه در انتظارند ... در این ترافیک زمان که خدا هم محض دلخوشی ثانیه ای را هل نمی دهد هیچ اتفاقی نه از دست های ما نه از دیوار این کوچه...
-
آدم برفی بی حواس
یکشنبه 20 تیر 1389 14:37
چه فرقی می کند روی بلندترین جای جهان باشم و شعر بخوانم یا در قعر چاهی ضجه بزنم وقتی حواسی را که توی مشتت بود و پرت کردی ، پیدا نمی کنم ! به هویج دماغم نخند و به دکمه ی چشمهام ... آنقدر در یکرنگی چند روزه زمستانی ات غلت زدم حالا آدم برفی بزرگی ام که سالهاست هر چه زیر آفتاب رنگ به رنگ پاییزی صورتت قدم می زنم آب نمیشوم...
-
خیلی دور نیست ...
پنجشنبه 10 تیر 1389 14:20
از لبخند های ما جز چند تصویر محو چه مانده بود بر قاب زنگار زده ی زندگی ؟ ما به تحمل بی رمقی هم مجبور بودیم و به دفترهای شعرمان معتاد... من هیچوقت از مرده نترسیدم و زندگی می کنم با دیواری که سالهاست کفن به تن کرده و ایستاده! اما دخترکان تازه از راه رسیده رد پنجه های ما را از روی این کفن خواهند شست و تو حوالی غوغای...
-
رعد و برق
سهشنبه 1 تیر 1389 03:14
مثل روزهای کودکیم هنوز هم فکر می کنم «رعد» صدای سرفه های خداست! با این تفاوت که امروز می فهمم این سرفه های ساختگی فقط برای این است که «خدا» دارد حضورش را اعلام می کند ... پس موهایت را شانه کن لباس نو بپوش و رو به آسمان بگو : «سیب» با «برق» بعدی خدا از ما عکس می گیرد! با سلام به همه دوستان و یک تشکر اساسی از همه شما...
-
گنجشک مرا بـــــــــــــــــــــــــــــاد برد...
سهشنبه 25 خرداد 1389 01:55
1: گنجشککی بود که باهم شعر می گفتیم من می نوشتم و او با هر نوک نقطه ها را می گذاشت ! و گاهی اوقات آنقدر کلمات مرا خورد که حالا همه ی خطوط پستان شعر مرا از بر است ...! 2: واژه واژه می شکند بلور پیکر تو و بـــ ـ ـ ـاد که بوزد واژه های اندام تو را میـــــــــ ـ ـ ـبرد با خود بی جهت نیست ، شاعر باد که به کله اش می...
-
محتاج یک آیینه !
جمعه 7 خرداد 1389 15:54
بتاب روی دیوانگی هایی که از من نیست ببار روی دست های غریب و سالها بنشین به صیقل دادن گونه های غریبه ای تا دوباره چشمهایت را در آن ببینی ...! در د های ما بی پایان است از "تاسف" دیروز بگیر تا "افتخاری" که این روزها نمی کنیم...! سالها بعد ... پیرزنی در پانتئون روی قبرم مزامیر می خواند و در سطح سیاه...
-
حافظ به خط تو
جمعه 24 اردیبهشت 1389 16:10
«دست از طلب ...» نداشتی و من فلسفه اش را تنها همین می دانستم که حافظ به خط تو روی ورق پاره هام زیباتر است ! سی ماه من! اینجا اگر بودی فال دست هایت آن چنان نیک می آمد که «روز هجران و شب فرقتمان آخر » می شد...! حالا که نیستی دستخط تو را سرمشق می گیرم که خدایا یا « تن رسان به جانان...» یا « جان ز تن بر آور...» پ ن : { از...
-
خودمونی
سهشنبه 21 اردیبهشت 1389 00:56
ح الم بده ، درست. هر کی هم می بینه منو یاد قرض و قول هاش میفته ، درست . اصلا کلا این روزها دپرسم ، درست . اما خدا جون یه چیزی خیالمو راحت می کنه . اینکه خیال کنم از بس دوستم داری ، میخوای سزای بعضی گناهامو تو همین دنیا بدی تا اون دنیا وقت بیشتری واسه کارای دیگه داشته باشی !! به هر حال اگه اینه ، که من راضی ام ... اما...
-
سالهاست پروانه های شوق دفن شدند!
جمعه 10 اردیبهشت 1389 00:46
برای آن دخترکی که "روزی" چشم هایش پروانه داشت ! چند شبی هست دست هایی از ارتفاع مرا پرت میکنند ...! چشم که باز می کنم درد استخوان مجال فکر به هیچ درد دیگری نمی دهد ! اما ... صدای جیغ های کسی هنوز دیوار زمان را می شکند! لنگ لنگان ، دست به دیوار با مشتی آب ، خودم را در آینه پذیرایی می کنم ! و درد هایم بیشتر می...
-
سالها بعد!
دوشنبه 30 فروردین 1389 14:24
نمی شود هر چیزی را به خاطر سپرد! عاقبت باد زمان ، خاک این خاطره ها را از سرمان می برد! روزهایی می آیند روزهایی که قرار است پر از مشغله باشند تا در هیاهوی همه ی کار های بر زمین مانده به دیوانگی های امروزم بخندم! وظیفه هایم زیاد می شود باید خیلی مواظب باشم مواظب باشم روی میز های پذیرایی گرد نشیند مواظب باشم یقه ی...
-
تعقیب ترمه ها
جمعه 20 فروردین 1389 16:22
می شود در انتهای التماس دست ها مهمان چند فنجان چای روی میز غروب های خستگی شد! میشود در ستیزی پرپیچ و خم میان طرح ترمه رومیزی و انگشتان ما آنقدر نقش ها را دنبال کرد تا جایی وصال بی صدای دستها غوغا به پا کند! - حالا خطوط دستان تو در سرنوشت من ودست من در سرنوشت تو موثر است!_ آه که تماشای تاب بازی خورشید روی بند انگشتت چه...
-
برای روز دهم
سهشنبه 10 فروردین 1389 01:40
به یاد روز دهم، واتفاقی که در نیمه شبی این چنینی در چند قدمی حالای من ... بهار که رسید تنها بود! من را به بهار هدیه کرد خدا ! تا سین هشتم سفره ی بارانی اش باشم تا تنها نباشد ، تا تنها نباشم ... آن زمان که رسیدم خیلی گریه نکردم ! حتی خندیدم به قطره های وضوئی که پدربزرگ به صورتم چکاند! اما من فرزند این فصل گریانم مرا با...
-
بهار ، بهترین بهانه برای هر آغاز ...
سهشنبه 25 اسفند 1388 12:02
سالی دیگر گذشت .. با همه خوبی ها و بدی هایی که باید با ورق پاره های 88 به ذهن سپرد ! قلبها در انتظار انقلاب ، و حال ها در انتظار تحول ! پس دست به درگاه تویی دراز میکنم که هیچگاه تو را آن چنان که شایسته اش بودی ستایش نکردم ای مقلب القلوب وای محول الاحوال ... در این نوروز، نو کن مرا از نو ! مرا پاک کن ، مرا به درد پاک...
-
این روزها
پنجشنبه 20 اسفند 1388 00:04
عصبانیت مسخره است این روزها ! و گریه ، مسخره تر ... تو به قصه هایی که میخواندیم "عادت" کردی خب من هم "عادت" میکنم به غصه هایی که مرا میخوانند ! قهرمان که نه ! دلقک نمایش های مضحک روزگارم این روزها.... درد نان ندارم ولی نمیدانم چرا به احمقانه ترین شکل صورتک میزنم و از پشت صورتک با اشکی از سر دلسوزی...
-
اصل
دوشنبه 10 اسفند 1388 14:20
تقدیم به آن دویی که "دوست " میخواندمشان : خاک سیاه اینجا ریشه ام را خشکاند خورشید بی رحمش برگ هایم را سوزاند ومردمانش شاخه هایم را به غارت بردند... حال چیزی نمانده از آن درختی که میگفتی سایه میبخشید ، بی منت ! پوسیدم کنده ای بی رمقم که حتی تبر ها شوق وصالم ندارند! در این بهار اگر یافتی مرا شاخکی از خود جدا...
-
من مادرم
شنبه 1 اسفند 1388 01:15
اولین قطره که بارید دانستم شعری در راه است ...! هنوز ولی نمیدانم تو نوشته هایم را شعر میکنی یا نوشته هایم تورا مثل یک شعر بی صدا به دنیا می آورند ؟ نمی دانم من رنج ها را شعر میکنم یا رنج ها مرا شاعر ؟ به هر حال هر چه که هست دلم نمیگیرد از این فراق های پیاپی ! تو نمی گریی از این تولد پس من هم نمیخندم چرا که من ، درد...
-
آریای نجیب
چهارشنبه 21 بهمن 1388 16:17
تو را به نیرنگ شعار ها به ریای رنگ ها نمی دهم ! سینه ام مکان امنیست برای گلوله هایی که تو را هدف میگیرند! و مشتم ، قدرتمند تر از هر گلوله ای ! خاک تو را خون "امیران" به عرش برد! پس بوسه میزنم به خاک تو که "امیرهایی کبیر " در آن خفتند! و "لاله ها " از پسشان بیدار شدند! گرگ ها قصد گربه ی...
-
سی ماه !
پنجشنبه 8 بهمن 1388 00:56
به یاد امتحان آخر ، دیدار آخر ... تو دیر رسیدی و گونه هایت سرخ دویدن بود! من سلام کردم، تو سر تکان دادی ! - سکوت امتحان موحش بود - همینکه رد شدی ، دنیا تمام شد و بی قراری ها شروع ... من از آن خرداد تلخی که ماند گوشه ی ذهنم از آن روزی که تشویش تو زهر شد میان لبهایم من از همه ی این روزها دلگیرم ! در همه ی این هزار و...
-
قاتل
شنبه 3 بهمن 1388 00:11
نه چشمانت را بستم نه کفن بر پیکرت پوشاندم ... تنها نشستم به تماشای دفن شدنت زیر غبار شیشه ی قاب !
-
شهریار کوچولوی من از آسمان می آید
دوشنبه 21 دی 1388 00:10
من فقط یک "دوست" میخواهم که بیاید در پاییز خاطراتم قدم بزند و روی برگ های زرد دلتنگی راه برود و من از دور تماشایش کنم ... و این سهم زیادی نیست ! . . من فقط یک "دوست " میخواهم اهلی هم اگر نبود ، نبود! قول میدهم زیاد نزدیکش نشوم . پ ن: لئون ورث(کسی که آنتوان شازده کوچولو را به او تقدیم کرده) 6 ماه پس...
-
دقیقا بدون عنوان
پنجشنبه 17 دی 1388 00:22
به آوای بی صدای تنهایی ها: زمستان نزدیک است حالا که رفته ای کاش لا اقل ژاکت گرم دوستیمان را تار به تار و پود به پود اینقدر راحت از هم باز نمیکردی ! شاید به حرمت همان هم که بود یخ نمیزدم! گیرم کسی پیدا شود ... مطمئنم که ژاکتش بوی کسی دیگر میدهد ! حالا بعد این همه مدت لا اقل خوبی اش به این است که رنج ها شاعرکی از من...