به یاد روز دهم، واتفاقی که در نیمه شبی این چنینی در چند قدمی حالای من ...
بهار که رسید تنها بود!
من را به بهار هدیه کرد خدا !
تا سین هشتم سفره ی بارانی اش باشم
تا تنها نباشد ، تا تنها نباشم ...
آن زمان که رسیدم
خیلی گریه نکردم !
حتی خندیدم به قطره های وضوئی که پدربزرگ به صورتم چکاند!
اما من
فرزند این فصل گریانم
مرا با تنفس باران غسل داده اند !
بی جهت نیست که شبنم گونه هام را
تابش هیچ آفتابی خشک نمی کند!
پ ن
{به دنیا آمدن هر فرد هیچ توضیح و تفصیل خاصی ندارد.
آن زمان که از آغوش نرم خدا پرت میشوی روی این خاک پر ریا...!
{همین لحظات ، در حوالی همین ثانیه ها مهمان بهار شدم ! همین.
بهشهر ساعت 01:۴۰ بامداد
سلام
قبل ازهرچیزی عیدشمامبارک
دوم ازاینکه نتونستم قبل ازرفتنم برایت کامنت بذارم معذرت می خوام سفرمن خیلی غافل گیرانه بود
سال نو برایت سال پرازاحساس وشعر موفقیت آرزومندم
واژه هایت طلایی!
بهار
یک دوست خوبیست
دوستش بداریم
تادوستمان بدارد.
(رفیق نیا)
یکهزاروسیصدوهشتادونه بهار، سلام...
یکهزاروسیصدوهشتادونه بوسه، تبریک عیدتان...
یکهزاروسیصدوهشتادونه سبدلبخند،پهن ساحل لبهایتان...
یکهزاروسیصدوهشتادونه غنچه ی آرزوهایتان شکوفا...
یکهزاروسیصدوهشتادونه دل،درطپش شوروشعف وشعر...
یکهزاروسیصدوهشتادونه چشم،گریان شوق دیدار...
یکهزاروسیصدوهشتادونه سال دیگر،عمرگرامیتان سرشارازعشق...
رفیق نیا
سلام
سال نو مبارک.
(:
سلام
مرحبا به این احساس
همیشه با احساس باشی
آمین...