«دست از طلب ...» نداشتی
و من فلسفه اش را تنها همین می دانستم
که حافظ به خط تو روی ورق پاره هام زیباتر است !
سی ماه من!
اینجا اگر بودی
فال دست هایت آن چنان نیک می آمد
که «روز هجران و شب فرقتمان آخر » می شد...!
حالا که نیستی
دستخط تو را سرمشق می گیرم
که خدایا
یا
« تن رسان به جانان...»
یا
« جان ز تن بر آور...»
پ ن :
{ از دوستانی که این وبلاگ را با نام "الهه شرقی" در لیست پیوندهای وبلاگشان دارند خواهش می کنم که عنوان پیوند را به "سپید نوشته های سارا.ت" تغییر بدهند.
متشکرم
{ "روزانه هایی برای ثبت شادیها" (اولین پیوند وبلاگ) وبلاگیست که قرار است در آن خیلی خیلی خودمانی و گاهی هم با درون مایه طنز سکانس هایی از زندگی روزانه ام را ثبت کنم . (فقط محض اطلاع!!)
حالم بده ، درست.
هر کی هم می بینه منو یاد قرض و قول هاش میفته ، درست .
اصلا کلا این روزها دپرسم ، درست .
اما خدا جون یه چیزی خیالمو راحت می کنه . اینکه خیال کنم از بس دوستم داری ، میخوای سزای بعضی گناهامو تو همین دنیا بدی تا اون دنیا وقت بیشتری واسه کارای دیگه داشته باشی !!
به هر حال اگه اینه ، که من راضی ام ...
اما چیزی که مهمه اینه که : "ضعف بدن " و "افت فشار " و دو من "دوا" چیزهاییه که دکترها از بی سوادیشون بار آدم می کنن!
هیچکس نمی دونه که حال منو قاصدک هایی که هیچ وقت قرار نیست از راه برسن و تلفن هایی که هیچ وقت قرار نیست زنگ بخورن خراب می کنه ...
حال من از حرف هایی بد میشه که یه روزی باد اشتباهی آورده بود در خونمون و من اشتباهی شنیدم و همشو باور کردم
همین ...
پ ن :
{به قول یکی از دوستان : خدایا من "دقیقا" اینجام . یا پاشو بیا اینجا یا یه آدرس "دقیق" بده ، من بیام ...
{از همه دوستان عزیزی که به اینجا سر میزدن و میزنن بخاطر این متن شکسته و سست و از اینکه هیچ کس رو برای خوندنش دعوت نمیکنم عذر می خوام .
{همه نمیتونن همیشه تو یه قالب پاستوریزه حرف بزنن، گاهی حرف هایی رو فقط واسه کسی باید زد که هیچوقت نمیشناسیمش...
برای آن دخترکی که "روزی" چشم هایش پروانه داشت !
چند شبی هست
دست هایی از ارتفاع
مرا پرت میکنند ...!
چشم که باز می کنم
درد استخوان مجال فکر به هیچ درد دیگری نمی دهد !
اما ...
صدای جیغ های کسی هنوز
دیوار زمان را می شکند!
لنگ لنگان ،
دست به دیوار
با مشتی آب ، خودم را در آینه پذیرایی می کنم !
و درد هایم بیشتر می شوند
وقتی فکر می کنم
که "من"
مسئول بر هم زدن شادی های کودکانه ی دخترکی هستم
که چند وقتی هست
زیر درخت توت 76
پروانه های مرده چشمانش را دفن می کند !
لبهای خشکم و چشمان سرخ هم اگر چیزی نگویند
خودم می دانم دختری که مادر می گفت
هیچ وقت موهایش شانه نداشت
و همیشه شوق بالا رفتن از درخت،
عروسک هایش را ناراحت می کرد،
هر شب
همه این 13 سال را
با گریه در من فریاد می زند!