همه ...
من تو را مثل نفس در قفسِ بودنِ خود حس کردم
و هر آنجا که بگویم تو در آنجا هستی !
همه وقت ، همه جا ، همه ی ثانیه ها پر ز تجلّی توأند !
دفتر آبستنِ تکرار ِتو در واژه ی بی مهری هاست
همه چیز و همه کس واژه ی رفتارِ تو را از حفظ اند
مثلاً ابر چه زیبا فهمید که تو از آمدنش خوشحالی ...!؟
و از آن شوق گریست ... تا تو آرام بخندی بر من !
کاش اینجا بودی ...
در نبودت اینجا ، همه ی روزنه ها لب به سخن وا کردند
وشب از نقطه ی تاریکی خود با من گفت .
و هوای خنک و سردِ اتاقم از من مزه ی عطرِ تو را می پرسید.!
همگی حرف زدند ، همگی پرسیدند
و من آهسته فقط زیر لبم می گفتم :
« رفت او دیگر ...رفت ...!»
سارا
ساختن
قافیه نزدیک است
غزلی باید ساخت
و به اندازه ی پروازِ کبوتر باید
نور از باغچه ی زنبق چید !
تا رسیدن به حریر ِنفسِ صبح و بیداری خورشید
غرق می باید شد در دلِ برکه یِ خواب
تا که اندیشه کمی ، خستگی از تنِ خود دور کند
در سرآغازِ طلوعِ یک صبح ،
بذرِ پر حاصلِ دیدار بکاریم
و با قاشق ِامیّد غذایش بدهیم ...!
و چه خوب است تبسّم بنگاریم به لوحِ صورت
تا که جاوید بماند این لوح !
تُنگِ ماهی تَنگ است
حوضکی باید ساخت ، تا که ماهی در آن ، فکرِ دریا بکند !
فاصله بین دو دل ، بین دو چشم
فاصله بین دو دیدار ، دو پندار ، دو رفتار
دور است ... بسی دور...
جاده ای باید ساخت ...!
قافیه نزدیک است
غزلی باید ساخت...!
سارا.ت
راه سحر
و چه اندازه دلم
به افق های شب تیره ی خود نزدیک است !
و شب تیره ی من آیا باز
در سحرگاهِ غروبی دیگر
صبح را خواهد دید ؟
باز شب شد ولی من می دانم
که فقط ،
«دو قدم مانده به صبح»
ولی افسوس قدم های شبم
که بسی سنگین است ...
که بسی طولانی است
راهِ کوتاهِ رسیدن به سحر را
باز طولانی و خسته
باز نالان و شکسته
طی خواهد کرد...
صبح باز هم دور شد
باز من ماندم و این تیره گی ِ دور از صبح...
باز من ماندم و یاد ترِ تو
در مسیر راهی که فقط
دو قدم فاصله دارد با صبح.
سارا.ت